آلماوآوین وآنیساآلماوآوین وآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

سه قلوهاعشق مامان وبابا

یه روز خیلی پراسترس

91/5/25بودکه صبح ساعت 5حالم بدشد وبا بابایی که حسابی حول کرده بود رفتیم بیمارستان بقیه الله دل توی  دلمون نبودتابرسیم من فقط آیته الکرسی میخوندم خیلی حس بدی بود همش نگران این بودیم نکنه زبونم لال برای یه کدوم ازشما اتفاقی افتاده باشه,خلاصه که نگم براتون ازاسترس اون روزازرفتن بیمارستان تا وقتی که برم توی اتاق سونوگرافی واینکه من وبابایی تا نتیجش روبگیریم چی کشیدیم.اماااااااااااا همین که خانوم دکترچشمش به مانیتورافتاد با یه تعجب وخنده ای گفت حال هرسه تا شون خوبه من اول متوجه منظورش نشدم اما بعدکلی ذوق کردم   وقتی ازدراتاق اومدم بیرون بابایی سریع اومدطرفم که ازسالم بودنتون...
10 فروردين 1392

دومین سونوگرافی

91/5/11بود که با بابایی رفتیم سونوگرافی تا صدای قلب کوچولو ومهریونتونو بشنویم که اونجا بود خانوم دکترگفت به جای 1دونه جوجه 2 تاتودل مامانیه,دیگه من وبابایی سراز پانمیشناختین,خلاصه که به 12ساعت نرسیده مامان فریبا به همه این مژده رو دادوتا اینجا ما به بی خبراز3تابودنتون خوشحالی میکردیم,همه اینا درحالی بود که من به خاطرویارحال وروز خیلی بدی هم داشتم اما به شوق وجود شما همه چیزوحاضربودم تحمل کنم
8 فروردين 1392

خبرخوش بارداری

سلام دخترای خوشگلم از امروز که شما تقریبا دوماهه هستیدشروع کردم به ثبت خاطراتتون(البته اینا ازاثرات بی خوابی های شبونست)11تیرماه بود که یه جورایی شک به باردار بودنم کردم صبح که بابایی رفت سرکار رفتم بی بی چک گرفتم که دیدم بلهههههه,امابازم برای اطمینان رفتم آزمایش خون دادم اون شب بهترین  شب عمرمون بود تولد حضرت علی اکبر هم بود که جشنش هرسال خونه ماست. مامان فاطی ومامان فریبا اولین کسایی بودن که بعدازبابایی این خبروشنیدن وکلی ذوق کردن وتا آخرشب بود که جزخواجه حافظ شیرازی همه فهمیدن. ...
8 فروردين 1392
1