یه روز خیلی پراسترس
91/5/25بودکه صبح ساعت 5حالم بدشد وبا بابایی که حسابی حول کرده بود رفتیم بیمارستان بقیه الله دل توی دلمون نبودتابرسیم من فقط آیته الکرسی میخوندم خیلی حس بدی بود همش نگران این بودیم نکنه زبونم لال برای یه کدوم ازشما اتفاقی افتاده باشه,خلاصه که نگم براتون ازاسترس اون روزازرفتن بیمارستان تا وقتی که برم توی اتاق سونوگرافی واینکه من وبابایی تا نتیجش روبگیریم چی کشیدیم.اماااااااااااا همین که خانوم دکترچشمش به مانیتورافتاد با یه تعجب وخنده ای گفت حال هرسه تا شون خوبه من اول متوجه منظورش نشدم اما بعدکلی ذوق کردم وقتی ازدراتاق اومدم بیرون بابایی سریع اومدطرفم که ازسالم بودنتون...